تو نبودی که...
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشانگفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
این غزلها همه جانپاره دنیای منند
لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان
گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند
بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان
شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بودکه دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان
محمد علی بهمنی