بهترین غزلهای معاصر

دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست..

دست چینی از بهترین شعرها و نثرها

۵ مطلب با موضوع «حسین منزوی» ثبت شده است


خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت

شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

حسین منزوی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۰
تب و تاب


لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خط سرنوشت من

از دفتر کدام شب بسته وام شد؟

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت

وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت

دیگر تمام شد ، گل سرخم! تمام شد

شعر من از قبیله ی خون است. خون من

فواره از دلم زد و آخر کلام شد

ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را

شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد

بعد تو باز عاشقی و باز... آه نه!

این داستان به نام تو اینجا تمام شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۸
تب و تاب


تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر

او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق ها علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشید های شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود

تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

همراه "خواجه" قرعه ی قسمت به غم زدم

حسین منزوی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۷
تب و تاب


مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

که جز ملال نصیبی نمی برید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت

که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز

در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما

بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر آینه، آیینه اید و من همه آه

عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من

نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است

به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست

شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانویم

شما که با غم من آشناترید از من

حسین منزوی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۶
تب و تاب


چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم

لختی حریف لحظه های غربتت باشم

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر

بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را

من هم ستونی در کنار قامتت باشم

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت

با شعله واری در خمود خلوتت باشم

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است

وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

بگذار همچون آینه در خدمتت باشم

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد

معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

 حسین منزوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۵
تب و تاب